|
یک محکوم به اعدام
همهی اهالی بند میدانستند که کریمو محکوم به اعدام شده . وقتی از دادگاه برگشت ، سرنگهبان در را باز کرد و هٌلش داد داخل و خودش هم دو قدم دنبالش آمد و همهی بند را از نظر گذراند . از آن خندهی مسخرهاش که از وصلهی کتِ عبدالله شپش هم ناجور تر بود ، چیزی دستگیرمان نشد . « اینَم رَ ف ف ف فیقتون ... هواشو داشته باشین ... سَ سَ سَ سرده » کِلون در را که انداخت همهی نگاهها به چهرهی کریمو دوخته شد . ریش سیاه چند روز نتراشیدهاش هم که به پیشنهاد یکی از بچهها برای روز دادگاه گذاشته بود ، رنگِ زردش را نمیپوشاند . آرام رفت و نشست روی تختش ، درست زیر تخت آقحیدر و چشمهایش را بست و دراز کشید . آرامش خاصی در حرکاتش دیده میشد . ناصر با آرنج زد به پهلوی من : « تونو کَفن کٌنن پریده ... شرط میبندوم » کریمو از آن آدم هایی بود که درست همان موقعی که باید حرف بزند ، خفه خون میگرفت . توی این یک ساله همه دیگر عادتش را میدانستند . روزی که او را به بند ما آوردند هم همین حال را داشت . توی بند ما اکثر بچه ها حکمهای ده سال به بالا داشتند و ظرفیتش هم تکمیل بود . برای همین نقل و انتقال زیادی نبود ، مگر یکی که منتقل شد شهرستان و دو روز بعدش کریمو را آوردن به جای او . چند تا از بچه ها رفتهبودند دورش و شروع کردن به سئوال پیچ کردنش . همهی سئوالها را به آرامی جواب داد اِلا جرمش را . خیلی ها این طوری بودند . اکبر بمبی که همهی دنیا از او مواد خریدهاند هم جرمش را نمی گفت . فقط این را فهمیدیم که هر چه کرده جرمش اعدام دارد . یک ساعتی که کریمو را آوردهبودند ، ساکت روی تختش دراز کشیدهبود . همه ی بحث و جدل ها دربارهی حکم کریمو بود . بازار شرطبندی هم داغِ داغ . ناصر سَر دو بسته سیگار با اکبر بمبی شرط بست . آقحیدر اول از همه پیش قدم شد . آرام از تختش آمد پایین و نشست کنار کریمو . « چی شد پسرم ... خیره انشا الله » کریمو تکانی به خودش داد و بلند شد و پشتش را به دیوار تکیه داد . آقحیدر دست گذاشت روی شانهاش و تکانش داد . کریمو نگاهش را از روبه رو گرفت و زل زد به صورت چروکیدهی آق حیدر . « تموم شد ... قبل از عیدی مرخصم از خدمتون » . چروک های پیشانی آق حیدر از هم باز شد . « عجب ... خوب جَستی پسر » . بغض گلوی کریمو را گرفت . « کمک کن وصیتمو بنویسم آق حیدر ... یه هفته بیشتره از شب یلدا گذشته ... می ترسم دیر بشه » . خنده روی لبهای آقحیدر خشکید . دستش را از روی شانه ی کریمو برداشت و بلند شد . کریمو چشمهای درشتش را بست و دوباره دراز کشید .
سَرِ ناهار رفتم نشستم کنار کریمو . این دو روزه همهی بچه ها خوب با کریمو تا میکردند و بهش میرسیدند . انگاری تا خبر مرگ آدم را نیاورند همه ارث پدرشان را میخواهند . آن وقت ها که تازه افتاده بودم زندان ، یک نفر از بند را بردند برای اعدام . خوب نمیشناختمش . خوب که چه عرض کنم یکی دوباری دیدهبودمش . کریمو اولین کسی بود که هم میشناختمش و هم میدانستم بعد از عید دیگر خبری از او نیست . برای همین دوست داشتم بدانم که چه حال و روزی دارد . کریمو بدون توجه به من داشت غذا میخورد . با اینکه زودتر شروع کرده بود ، بشقابش پًرتر بود . مثل قحطی زده ها لقمه ها را فرو می داد . با یک تِکه نان تهِ بشقاب من را هم جمع کرد و خورد و بعدش دو سه لیوان آب سر کشید و بلند شد رفت طرف خوابگاه . عجیب بود ، من اگر جای او بودم حتماٌ اشتهایی برای غذا خوردن نداشتم . ناصر آمد کنارم نشست . « خیلی دَمش گرمه ... به زور سه تا غذا از آشپزخانه گرفت ... انگار میخواد بره اون دنیا جا واز کرده ... میوههای آقحیدر و هم گرفت » . کریمو کم غذا نبود ولی این قدرها هم که حالا آخر عمری یاد گرفته ، پرخوری نمیکرد . رو کردم به ناصر : « بلن شو بریم تَه توشو در بیاریم » . راه افتادیم طرف خوابگاه . کریمو خوابیده بود . جریان را از آقحیدر پرسیدیم . « والله من هم مث شما ... دیروز تا حالا سهم همه رو ناخنک می زنه » . غروب همان روز کریمو گوشهی حیاط کِز کرده بود و تخمه میشکست . من و ناصر رفتیم نشستیم کنارش . « سرما نخوری کا ... تخمهها مونو که بلن نکردی » . خودش را جمع و جور کرد و چیزی نگفت . صحبت را کشاندم سَرِ پٌرخوری این دو روزه . نگاهم کرد و گفت : « توی دادگاه یه مرده میگفت توی شهرستان یه زندونی رو که بردنش بالای دار، از بس سنگین بود طنابا پاره شد و دیگه ولش کردن ... خٌب من که شصت و هف هشتا زوریم ... نه باس یه کم خودمو سنگین کنم ... چه دیدی شاید طناب ما هم جِر بخوره » . خندهام گرفت : « شوخی میکنی » . پوست تخمه را تف کرد و زلزد توی چشمهای من . « تا حالا شده بدونی دارن می کٌشنت ... نه که نمی دونی ... ولی من میدونم ... تو هم میدونی ... همهتون میدونین » . ناصر که از حرفهای کریمو تعجب کردهبود گفت : « کا تو دیگه کارت خیلی درسته ... خوشوم میاد مغزت کار میکنه ... دیپلوم داری ... مونو اگه بخوان اعدام کنن از بس هیچی نمی خوروم جنازَمو میبرن بالای دار ... بیا یه سیگارَم بزن تنگش » . کریمو خندید و بلند شد . جریان مثل توپ پیچید توی بند . بعضیها قبول نداشتند ، بعضی ها هم میگفتند امتحانش ضرر ندارد . از آن روز سیل خوراکیها به سوی کریمو روانه شد . هر کسی خوردنی داشت با کریمو قسمت میکرد ، حتی کسانی که مخالف بودند . بسیج عمومی برای چاق کردن کریمو تشکیل شده بود . هر وقت کریمو را میدیدی در حال خوردن بود . به قول ناصر کمربندش یک سوراخ پس رفته . اگر خودش هم نمیخورد ، به زور بِهش میخوراندند . خودشان خفه اش نمیکردند خوب بود . یک روز ، بعد از ناهار با چند تا از بچه ها کنار تخت کریمو که داشت میوه میخورد ، جمع شده بودیم و تشویقش میکردیم بیشتر بخورد . کریمو هم با اعتقاد کامل ، میخورد . « زیادَم نری توالت ... خودتو بگیر » . « وقتی طنابا پاره شد باید دو سه ماهی رژیم بگیرم ... سهم خودم را میارم برا شما » . « راستی کریمو حالا اگه با گوله اعدامت کنن ... » هنوز حرفش تمام نشده بود که خون پاشید روی ملافه . سریع دستمالی برداشتم و دست کریمو را بستم . « تازه گوله ام بزنن چاق باشه بهتره » .ناصر رو کرد به من : « کا ژِسه شوخی نداره ... مگه خدمت نکردی تو » با چشم غٌرهی من حرفش را خورد . کریمو خشکش زدهبود . « چی هی حرف مفت بلغور میکنین ... کی رو دیدین با گوله اعدام کنن ... جنگ که نیس » . آق حیدر بود که از تخت بالا سرک کشیده بود . « راس میگه عامو حیدر ... اینا گوله ندارن ... تو بخور قولت میدوم طنابا ایرانی دووم نداره » . همهی بچه ها زدند زیرِ خنده . کریمو هم لبخندی زد و شروع کرد به دانه کردن انارش .
* * * ده روز مانده بود به عید . خبری از اعدام نبود . کریمو هم دیگر نای خوردن نداشت . توی این دو ماه حتی قدم هم نمیزد بلکه انرژیاش مصرف شود . انصافاً هم خوب پروار شده بود . بلندگوی بند اسم کریمو را صدا زد . همه ی نگاهها از بلندگو به تخت کریمو چرخید . کریمو بلند شد و زد روی شانهی آقحیدر و راه افتاد طرف دَر . ولولهای در بند راه افتاد . فردا صبح کریمو را میبردند برای اعدام . این یکی را از دَر نیامده گفتهبود . کنار پنجره زل زده بود به تاریکی . مه همهی حیاط را گرفتهبود . نور افکنها هم زورشان نمیرسید . رفتم کنارش . یک بسته کاکائو کشیدم طرفش . « بیا بخور ... اخبار میگفت انرژی داره » . لبخند تلخی چهرهاش را پوشاند . « اگه اون لامصب نخواد پاره بشه کاکائو که سهله فیل هم چارَش نمیکنه ... سیگار نداری » . رفتم برایش یک نخ سیگار آوردم . توی این مدت اصلاً سیگار نمیکشید . چشمهایش توی آن مه دنبال چیزی میگشت . رو کرد به من : « فکر میکنی فردا چی میشه » . سرم را پایین انداختم . « نمیدونم ... خوب سنگین شدی ماشاالله ... لااقلش سیگار و ترک کردی » . خندهای کرد و سیگار را پرت کرد توی مه . قبل از اذان صبح ، دَرِ بند باز شد و سه نفر وارد شدند و رفتند سراغ کریمو . کریمو بیدار بود . از یک ساعت قبل لباسهایش را که دیگر برایش تنگ بودند را پوشیده بود . از جایش بلند شد و با آق حیدر روبوسی کرد . آمد طرفِ من . اشک توی چشمهایم حلقه زد . ناصر آمد و کریمو را بغل کرد . « نترسی کا ... دست و پا بزن ... طنابا قوت ندارن ... مو شرط کردوم پاره میشن » . مه هنوز غلیظ بود . از همه ی بچهها خداحافظی کرد . این دفعه هم هیچی نگفت ، کاکائوی دیشبی را انداخت توی دهانش و راه افتاد . سَرِ صبحانه بحث ها داغ بود . یک عده شنیده بودند که طناب پاره نشد ، یک عده هم شنیده بودند که طناب همان اولش ترکیده . این بار هم از خندهی سر نگهبان چیزی عایدمان نشد . ناصر گفت : « دیشب خواب دیدوم طنابا پاره شدن ... کریمو هم هی دست و پا میزد ... حتمی گردنش شیکسته » توی بند خیلی از بچه ها با ملافه ها امتحان میکردند . هر بار یک جورِ دیگر میشد . سال ها بعد که آزاد شدم ، چندین بار با طناب های مختلف آزمایش کردم . هیچ کدام پاره نشد . نمیدانم ، شاید من زیادی سنگین نبودم .
|
|